رازهای شهادت
*پنجشنبه 24/10/60 سوسنگرد
در خانهای که جدیدا ملقب به پایگاه گروه تخریب شده و معلوم نیست قبلا مال کدام بنده خدایی بود که جنگ آوارهاش کرده مستقریم.
تنها خانه سالم در این کوچه است. صبح بود که از اهواز رسیده و وارد این خانه شدیم. چند روز است که سراغ دفتر و قلم نیامدهام، زیرا فکر میکردم که وقت نوشتن ندارم و از طرفی به نظرم میرسید احتیاجی به نوشتن نخواهد بود، این بود که سراغ دفتر و قلمم را نگرفتم. در هفته گذشته روز یکشنبه و شب دوشنبه حملهای داشتیم در دشت عباس؛ و این خاطرات از دو سه روز زودتر شروع میشود.
روز شنبه بود که کمکم بوی حمله در کمپ و منطقه احساس شد. تدارکات هم آماده شده بود. منتها از نظر گروه تخریب هنوز هیچ آمادگی وجود نداشت زیرا با اینکه میدانستیم در حمله شرکت خواهیم داشت، اما هنوز نه میدان مین را دیده بودیم و نه حتی یک بار تا نزدیکش رفته بودیم. به هر حال بدون هیچ گونه شناسایی از منطقه، نشسته بودیم منتظر حمله.
روز یکشنبه صبح خبری آمد که امشب عملیات آغاز خواهد شد. ما هم آخرین کارهایمان را انجام دادیم.
دو نفر از بچهها، شنبه عصر به سمت منطقهای که قرار بود از پشت حمله کنند و عراقیها را غافلگیر نمایند حرکت کردند. آن دو جعفر و سید بودند.
آخرین سفارشات را به هم کردیم تا اگر مسئلهای پیش آمد آمادگی داشته باشیم. ضمنا قرار گذاشتیم بعد از حمله که برگشتیم کلاغ پر بازی کنیم تا ببینیم کی پر شده؟
باری! نشستم و یک نامه مفصل برای فهیم نوشتم که پنج شش صفحهای شد. به بچهها گفتم که اگر برنگشتم برایش پست کنند. آخرین حرفهایم را برای فهیم نوشتم. چند مورد هم بود که در وصیتام نیامده بود که آنها را نیز آوردم البته الان نامهاش هست.
تصمیم گرفتم برای بار اول، آن شب نماز شب بخوانم که خواندم، عجب حالی داد! واقعا رمز عجیبی در نماز شب هست! برای بار اولی بود که درکش کردم. بی خود نیست که امام آنقدر سفارش نماز شب را کرده است. خلاصه خیلی خوب بود! البته مفاتیح نداشتم که نماز شب را داشته باشد؛ همان چیزهایی که در ذهنم بود عمل کردم. قرآن هم خواندم که اتفاقا در سوره بقره به قسمتی رسیدم که در مورد جهاد کنندگان در راه خدا آمده بود. بیخودی گریهام گرفت! خیلی کم اتفاق افتاده که گریهام گرفته باشد، ولی این موقعیت به نظرم خیلی دلچسب آمد! البته در نامه فهیم هم این آیهها را یادداشت کردهام.
تا عصر روز یکشنبه به هر صورتی که بود گذشت. بالاخره آمدند و سوارمان کردند. به قرار گاه تیپ 84 خرم آباد که در دشت عباس مستقر بود، رفتیم. تازه فهمیدیم از همان جایی باید حمله کنیم که قبلا بهانهای بود برای جلو نبردن ما. به صحبتهایی که با فرمانده عملیات کردیم متوجه شدیم که حساب میدان مین را نکردهاند گفتند که اگر به میدان برخوردیم با آر.پی.جی راه باز میکنیم خودشان هم میدانستند که امکان موفقیت خیلی کم است. ولی دیگر دیر شده بود.
قرار شد هر چه میگویند گوش کنیم، زیرا وقت برای عوض کردن برنامهها خیلی کم بود. آماده حرکت شدیم. بنا شد با گروهان سوم و همراه گشتیها حرکت کنیم. سه گروهان در حمله شرکت داشتند. خیلی زود فهمیدیم که بچههای گروهان سوم اکثرا زنجانیهای بسیجی و تعدادی هم از سربازهای شمالی هستند؛ بالاخره ایرانیاند.
ساعت چهار و نیم تا پنج و نیم شام خوردیم؛ و بعد به صف شدیم. اول شب بود. فرمانده صحبت کرد. آخرین سفارشات را گفت. نام عملیات خاتم النبین بود که قبلا هم حدس میزدیم یک چنین نامی داشته باشد، زیرا که هفته، هفته وحدت بود. رمز بچهها هم محمد و وحدت بود. روحانی ملبس به لباس جنگی نیز آخرین صحبتها را کرد که خیلی جالب بود. سپس تمام بچهها یکدیگر را بوسیدند. من و محمد قلی حسینی دو تا گاو پیشانی سفید بودیم، چون دو تا قرقره بزرگ طناب روی دوش ما بود که همه را به پرسش وا میداشت. بالاخره پس از نماز جماعت، آن هم با پوتین! با یک خودروی ارتشی راه افتادیم. رانندهاش اهل خمین و همشهری امام بود.
ساعت 8 به نزدیکی خط اول، که پشت چند تپه قرار داشت رسیدیم. سنگر بهداری نیز آنجا بود. تا ساعت 12:30 در همانجا دراز کشیدیم، اما از سرما لرزیدیم. با چرندیات چند نفر از خدمه موشک دراگون سردرد گرفتیم. آهنگهای زمان طاغوت که حالا دیگر دموده شده، هنوز از دهان این چلقوزها نیفتاده بود! با مقداری مقوا خودمان را سر گرم کردیم تا بالاخره گذشت. ساعت 12:30 حرکت کردیم. سربالایی هوای جاده را طی کردیم و رسیدیم به خط اول. افتادیم تو منطقه دشمن. مسیر را قبلا با یک سیم تلفن مشخص کرده بودند. قرار بود هرگاه به منطقه مشکوک مین گذاری شده رسیدند، ما را خبر کنند تا دست بکار شویم. به هر صورت تا ساعت 3:30 که گاهی خمیده میشدیم و گاهی نیز سه چهار دقیقه مینشستیم پیش میرفتیم. در همین ساعت بود که بالای سرمان یک رگبار کلاش رها کردند. فوری سنگر گرفتیم. منتظر تشریف فرمایی حضرات بعثیون شدیم، ولی پیدایشان نشد. راستی! نگفتم که فرماندهمان اسمش سعیدفر و از بچههای اصفهان بود. با آن لهجهاش مرا به یاد وحید شهید در حمله بستان میانداخت.
دقایقی بعد فرمانده و بیدل که از بچههای گشتی سپاه بود برای اینکه سر از اوضاع کار در بیاورند، از گروهان جدا شدند. ما چند دقیقهای به حال آماده نشستیم و سنگر گرفتیم. یکبار صدای رگبار تیر بارهای بعثیها زیاد شد. در همین حین صدای تکبیر گروهانی دیگر هم به هوا رفت. منتها ما در آن لحظه نه فرمانده داشیم و نه بلدچی.
حالت هیجان در بچهها شدت گرفت بود و منتظر بودند کسی از طرفی جلو برود و بقیه هم حرکت کنند. بعضیها نشستند روی زمین و گفتند چون فرمانده نیست جلو نمیرویم. بقیه هم یک عده به سمت راست و یک عده به سوی چپ شروع کردند به حمله؛ بدون اینکه بدانند مقابلشان کیست خودی یا عراقی.
من و محمد قلی حسینی از تپه سمت چپ بالا رفتیم. رگبارها رسما از بالای سرمان میگذشت و اجازه نمیداد که لحظهای سرمان را بالا بگیریم.
این را بگویم که آن شب، شب عجیبی بود! شب چهاردهم ماه، ماه به چه بزرگی بالای سرمان زمین را مثل روز روشن کرده بود. خیلی به ضرر ما بود. آنها ثابت بودند و ما درست مثل یک سیبل متحرک، به راحتی نشانه میرفتند و میزدند.
یک آر.پی.جی زن آمد بغل دستمان شیرش کرده و گفتیم با یک موشک آر.پی.جی تیر بارچی دشمن را خفه کن! نزدیک رفت و بعد از شلیک یک گلوله تکبیر گویان از تپه سرازیر شدیم رفتیم سر تپه بعدی آنجا منتظر بقیه بچهها شدیم. چند نفری آمدند. یکی از بچههای گشتی را دیدیم که بنده خدا داشت گلویش را پاره میکرد و میگفت که تیر از آن اطراف است! در همین حین صدای یک عده عراقی که داد و فریاد میکردند بلند شد. عدهای از بچهها به سمت شان هجوم بردند. ما نیز به سمتی که گشتی میگفت حرکت کردیم. حد اکثر پنج نفر بودیم. قرار شد یکی از نیروها برگردد و بیسیم چی و بچههای دیگر را با خود بیاورد چون بدون بیسیمچی نمیدانستم که به کدام طرف باید حمله کنیم و با چه کسی بجنگیم.
برگشتم عقب. حالا دائما داد میزنم محمد، وحدت؛ و میروم جلو. بچههای خودمان، انگار که پنبه در گوششان کرده باشند، به طرف من تیر اندازی میکنند. با اینکه سینه خیز میرفتم ولی در آن روشنایی ماه به خوبی از سرتپه دیده میشدم. میدیدم که تیرها میآیند و به یک قدمی حتی به یک وجبیام میخورند.
صدایم را بلندتر کردم داشت گلویم پاره میشد که بالاخره تیراندازی را قطع کردند. غلتیدم و خودم را به آنها رساندم. حسابی تشر زدم. چرا بی دقت میزنید و حواستان نیست! معلوم هست که به طرف چه کسی تیر اندازی میکنید. طوری بود که هر چه میگفتم گوش میکردند شاید به خاطر قیافهام بود که به پاسدارها میخورد. فکر کردند حتما حرفم درست است! پس از چند بار قسم و آیه به سمت تپهای که بقیه بچهها را آنجا گذاشته بودم رهسپارشان کردم این ماجرا دو سه بار تکرار شد. دیگر راستی راستی روی تپه میدویدم. انگار تیر بارها کار نمیکنند و هوا تاریک تاریک است! خوب توکل بر خدا کرده بودم و لازم میدیدم که حتی با از بین رفتن خودم هم که شده نیروها را به تپه اول برسانم.
هر چه داخل شیارها و تپهها راگشتم بیسیم چی را گیر نیاوردم. برگشتم طرف تپه خودمان آنجا، کسی که در بین بقیه بچهها واردتر نشان میداد، در حال رفتن به دنبال بیسیم چی بود. به من گفت جلوی عراقیها یک خط آتیش درست کن تا برگردم، رفتم پیش بچهها همه ساکت و آرام در یال تپه نشسته بودند و عراقیها هم دائما رگبار میبستند. داد و بیداد کردم که چرا ساکتید؟ خمپاره شصت دشمن دور تا دورمان را سیاه کرده است از سر ناچاری هر چند دقیقه یک بار جایم را عوض میکنم تا شاید فشل شویم.
به تیر بار چی گفتم که برود سر تپه و چند رگبار به طرف عراقیها خالی کند تا فکر کنند تعدادمان زیاد است با این کار، شاید عراقیها کمتر به طرف ما نزدیک شوند. به بچهها گفتم که برگردیم به سر تپه پشتی که انگار بلندتر بود و میشد پناه بهتری گرفت! در حین برگشتن بود که دیدم پشت سرمان عدهای عراقی یا ایرانی سنگر گرفتهاند و یکی یکی بچهها را نشانه میروند، کما اینکه یکی از بچهها را در حال غلت زدن با تیر زدنش که از شکم آسیب دید، اول خیلی داد زد، ولی لحظاتی بعد از فهمیدن موقعیت با خیال راحت ته شیار دراز کشید. دلم میخواست به او کمک کنم ولی احساس کردم وظیفه بزرگتری روی دوشم است.
روحیه بچه خیلی خراب شده بود. شش نفر زخمی داشتیم. دوستانشان اصرار داشتند که حتما آنها را با خودمان به عقب ببریم. در این صورت حرکت مان خیلی کند میشد. گفتم بچههای تخلیه چی پشت سرم هستند. میآیند و زخمیها را میبرند. میدانستم که این امید واهی است، چون ما راهمان را بلد نبودیم. چه برسد به تخلیه چیها! در همین حین بود که چیزی آمد و خورد وسط همگی ما؛ حدود دو متری من. ناگهان کوهی از آتش رو برویم قد کشید. با دستها صورتم را پوشاندم وقتی دستهایم را کنار کشیدم دیدم چند نفر از نیروها زخمی شدهاند. فوری از بچهها خواستم که چند نفر چند نفر، دولا دولا در حال تیر اندازی از منطقه خارج شوند. ولی هیچکدام تکان نخوردند. گفتم: اگر اینجا بمونیم یکی یکی میکشندمون پس چه بهتر که خودمون جلو بریم و یه جوری از منطقه محاصره شده خارج شیم.
تکان نخوردند. دلم را زدم به دریا و تنهایی راه افتادم 10 بیست متری که دور شدم دیدم دو نفر سرباز که بعدا فهمیدم شمالی بودند با ژ.ث خودشان را به من رساندند خوب شد. شاید سه نفری میتوانستیم کاری بکنیم! به طرفی که حدس میزدم. نیروهای خودی مستقر باشند با سرعت حرکت کردیم. آن قدر دویده بودم در میان تپهها که سر تا پایم خیس عرق، بود چون از آن دو سرباز سبکتر بودم. کوله نداشتم جلوتر از آنها میدویدم نوبتی تیر اندازی میکردیم تا مورد اصابت قرار نگیریم ولی خوب اثر نداشت رگبار بود که میآمد!
دست از تیر اندازی کشیدم و به طرفی که فکر میکردیم خودیها هستند رفتیم.
رسیدیم به رودخانهای که مقابلش تپههای موسوم به تپه سوخته بود. بالاخره خودمان را رسانده بودیم به بچهها. یک ربعی استراحت کردیم هوا روشن شده بود رفتم سر سنگرهایی که برای جلوگیری از ضد حمله زده شده بود که مشرف به میدان مین بود. نشستم لحظهای بعد دیدم که بچهها گروه گروه از بین تپهها بر میگردند. بچههای ما هم خودشان را رساندند به این طرف. میان آن حسینی هم بود که خبر زخمی شدن محمد قلی را داد. زخمش خیلی سطحی بود بردندش عقب. یک فیضی هم به خسروی رسیده بود. خودش میگفت تو این حمله یه طوریم میشه.
اتفاقا چشمم خورد به اورکتم که سمت چپاش سوخته بود. حتی حلقه زیپ آن آب شده بود. فقط چون روی وسائل و حمایل بسته بودم نزدیک بدنم نبود و گرنه آن قسمت از بدنم سوخته بود این هم گذشت!
برگشتم به سمت عقب در بین راه از طرف رادیو و تلویزیون آمدند و از بچهها سؤال کردند که چه خبر بوده؟ میخواستند با من هم مصاحبه کنند که نگذاشتم فقط فهمانده که چه خبر بود! حسینی کمی صحبت کرد و گذشتیم.
آمدیم عقب. آنجا بولدوزرهای جهاد زحمت کشیده و تا نزدیکترین نقطه به خط اول را جاده زده بودند. همه از حال و هوای جبهه میپرسیدند. ما هم جواب مختصری میدادیم مقداری کمپوت و پسته برداشتیم خوردیم و برگشتیم کمپ. افتادیم تو چار و سه چهار ساعت خوابیدیم.
صبح حرکت کردیم به سمت دزفول آنجا در بخش اعزام نیرو گزارشی تهیه کرده و نقاط ضعف را به خوبی منعکس کردم و بعد برگشتم اهواز سه شنبه غروب بود که رسیدیم اهواز. چهارشنبه مصادف بود با میلاد حضرت رسول. استراحت کردم. به تهران هم تلفن زدم و با مامان تماس گرفتم. خیلی ناراحت بود که چرا به مرخصی نرفتم و اینکه چرا جواب نامههای فهیم را ندادم. نمیدانست که نوشتهام، ولی خوب نشد.
شب در نساجی جشنی برقرار بود، و خیلی خوب سریعتر از همیشه خوابیدم.
صبح پنج شنبه با خیاط فیض صحبت کردم تا من و جعفر، قبل از رفتن به مرخصی یک بار دیگر به میدان مین رفته باشیم تا تجربه هایمان کامل شود، که وقتی برگشتیم دیگر کم و کسری نداشتم باشیم. قبول کردم که گروهمان به سوسنگرد اعزام شود. جلسهای هم در مورد مدیریت قبلی گروه داشتیم.
ظهر در سوسنگرد شهر عاشقان شهادت بودیم و عصر شروع کردم به نوشتم خاطرات که تا الان طول کشید.
رفتیم مسجد جامع سوسنگرد که تقریبا از شر بمب و توپ و خمپارههای دشمن در امان مانده است. همیشه نماز جماعت و دعای کمیل به راه است. حال خوبی دارد. خیلی کیف میدهد؛ آدم بین کسانی نماز بخواند که جانشان را کف دست گرفته و هر یک گوشهای از جنگ را بدوش میکشند. شب رفتیم برای نماز و بعد هم دعای کمیل. کوچک زاده هم خواند؛ خیلی جالب بود!
صبح فردا قرار شد برویم منطقه سودانیه و دقاقله برای شناسایی میدان مین. این را هم بگویم که من و جعفر و سید حسن رفتیم حمام و غسل جمعه و شهادت کردیم این میدانها پس از عقب نشینی صدامیان به دست ما افتاده بود. رسیدیم به محل میدان در دقاقله. سمت چپ میدان قبلا خنثی شده بود. نقشه میدان که دستمان آمد معلوم شد اول مینهای منورند و دوم به فاصله ده متری مینهای ترکشی و دو - سه متر بالاتر یک ردیف مینهای ضد تانک کاشتهاند. میدان راحتی بود؛ واکسی و جهنده نداشت. فاصله مینها خیلی کوتاه بود. برگشتیم طرف راست میدان که خنثی نشده بود. بچهها اصرار کردن که تماس را خنثی کنیم، ولی فرمانده مان ابونصر مخالفت کرد و گفت: قرار است فردا دوباره بیایم.
داخل میدان شدیم بچههای ما روی خط ترکشی بودند و جهرمی ها روی منور. ابونصر مرا مامور خنثی کردن مینهای ضد تانک کرد. 15 تا ضد تانک را خنثی کرده بود که اصغر بهمن زادگان از بچههای جهرم آمد و سرنیزه مرا با غلافش گرفت که به عنوان قیچی استفاده کند و سیم تله ها را قطع کند. گرفت و برد. بعد از پنج دقیقه در فاصله چهار و پنج متری ما صدای انفجاری بلند شد. سریع خودم را زدم زمین. وقتی برگشتم، یکی از پشت زمین خورد نزدیک تر که رفتم، چشمهایم از وحشت گشاد شد. اصغر شهید شده بود آنچنان صحنه فجیعی بود که خداوند چشمان هیچ کس را بدان آشنا نکند!! نیمی از صورتش را ترکش برده بود. جفت دستانش از مچ ریش ریش شده بود و رانها و شکماش هم داغون. همان لحظه اول تمام کرد. جعفر از پشت سر، کمر، پا و دست ترکش خورده بود؛ جلیل هم از پای چپ و سید از روبرو ترکش ها را جذب کرده بودند. هفت - هشت ده نفر هم خیلی داغون بودند! یک زابلی هم به نام شهرکی از پشت پای چپ ترکش خورد.
بچهها را رساندیم شهر. در بیمارستان پانسمان شان کردند. در بین راه جعفر خیلی پر طاقت بود. با اینکه زخمش عمیق نشان میداد ولی دایم میگفت هیچیم نیست!
از شش نفری که دور مین منفجر شده بودند فقط من زخمی نشدم، چرا فقط دست راستم به انداز یک سرسوزن زخمی شد.
تمام ترکشها قسمتی مرا، شهید اصغر، گرفت و حق مرا غصب کرد. از قدیم گفتهاند بادمجان بم آفت نداره! حتما خدا من را لایق اینکه یک ترکش کوچک هم در راهش بخورم نمیداند. خیلی نسبت به بچهها حسودیم میشد! چرا که اقلا خدا فرصت امتحان حرفهاشان را به آنها داد. یعنی این قدر پیش خدا عزیز هستند که لااقل ورقه امتحان را به دستشان بدهد.
اصغر هم بی ورقه قبول شد!
الان که این خطوط آخر را مینویسم قرار است فردا بروم اهواز و بچهها را پیدا کنم. ببینم بچهها از کجای تهران دوباره اعزام خواهند شد؛ بعد مرخصی بگیرم و بروم تهران.
خداوند! راضیم به هر چه که تو بخواهی به قول فهیم که برایم نوشته بود:
یکی وصل و یکی هجران پسندد
یکی درد و یکی درمان پسندد
من از هجران وصل و درد و درمان
پسندم آنچه را جانان پسندد
به امید روزی که به آرزوی بزرگم که خوب، از آن خبر دارید دست یابم.
راستی! شهادت اصغر خیلی امیدوارم کرد، واقعا راحت رفت حتی آخ هم نگفت!
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم آذر ۱۳۹۰ ساعت 8:31 توسط سعید فهندژی سعدی
|
بسم الله الرحمن الرحیم